جدول جو
جدول جو

معنی دست افشانی - جستجوی لغت در جدول جو

دست افشانی
رقص و نشاط کردن و دست افشاندن
تصویری از دست افشانی
تصویر دست افشانی
فرهنگ فارسی عمید
دست افشانی
(دَ اَ)
رقاصی. رقص کردن، ترک چیزی دادن
لغت نامه دهخدا
دست افشانی
پایکوبی، رقاصی، رقص، وشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست افشان
تصویر دست افشان
در حال رقص و نشاط و دست افشاندن، ویژگی بذر یا تخمی که با دست بر زمین افشانده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
کنایه از رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست افشار
تصویر دست افشار
آنچه با دست فشرده شود، میوه ای که با دست بفشارند و آبش را بگیرند، ویژگی آب میوه ای که با فشار دست گرفته شده باشد مثلاً آب لیموی دست افشار
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن:
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم.
خاقانی.
- دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او:
بسودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
عافیت را جریده برخوانده
دست بر شغل گیتی افشانده.
نظامی.
، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) :
ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون میشد از انگشت.
نظامی.
اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است.
صائب (از آنندراج).
ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار
خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار.
حکیم زلالی (از آنندراج).
به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).
ترنج سیم دست افشار خسرو
انار سینۀ شیرین وشان کو.
ظهوری (از آنندراج).
فشارم لای می کارم همین است
طلای دست افشارم همین است.
دانش (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ / فِ)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان:
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم.
حافظ.
رجوع به دست فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
در حال رقصیدن و نشاط نمودن، رقص رقاصی، تخمی که بدست افشانده شود بذری که با دست پاشیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
رقص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افشانی
تصویر در افشانی
عمل در افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که بوسیله دست افشارند میوه ای که با دست عصاره آنرا بگیرند: آب لیموی دست افشار، لایق افشاردن: زر دست افشار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر افشانی
تصویر سر افشانی
عمل سر افشانذدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست افشان
تصویر دست افشان
((~. اَ))
در حال رقص و نشاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست افشار
تصویر دست افشار
((~. اَ))
میوه ای که با دست بفشارند و آبش را بگیرند، زر خالص
فرهنگ فارسی معین