رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن: دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا گر دهد جام زرم دست بر او افشانم. خاقانی. - دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او: بسودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : عافیت را جریده برخوانده دست بر شغل گیتی افشانده. نظامی. ، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن: دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا گر دهد جام زرم دست بر او افشانم. خاقانی. - دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او: بسودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : عافیت را جریده برخوانده دست بر شغل گیتی افشانده. نظامی. ، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) : ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون میشد از انگشت. نظامی. اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار تصرف دل شیرین به دست کوهکن است. صائب (از آنندراج). ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار. حکیم زلالی (از آنندراج). به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش. داراب بیگ جویا (از آنندراج). ترنج سیم دست افشار خسرو انار سینۀ شیرین وشان کو. ظهوری (از آنندراج). فشارم لای می کارم همین است طلای دست افشارم همین است. دانش (ازآنندراج)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) : ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون میشد از انگشت. نظامی. اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار تصرف دل شیرین به دست کوهکن است. صائب (از آنندراج). ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار. حکیم زلالی (از آنندراج). به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش. داراب بیگ جویا (از آنندراج). ترنج سیم دست افشار خسرو انار سینۀ شیرین وشان کو. ظهوری (از آنندراج). فشارم لای می کارم همین است طلای دست افشارم همین است. دانش (ازآنندراج)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود